7ماهگی قند عسلم

هفت ماهگی قند عسلم رو جشن گرفتیم ...اونم توی مسافرت !

رامسر بودیم اون شب ...روز نهم مرداد عباس آباد برای نهار موندیم ساعت حدود 5عصر بود داخل پارک کودک (اگه اشتباه نکنم )دعوت شدیم یه جشن تولد ...برای یه پسر 6ساله ...اما پسرک خیلی خوشحال نبود !

نمیدونم چرا؟یه مرد جوان براش تولد گرفته بود ..کیکی به شکل یه زین فوتبال که عشق بچه های این سن وساله ..اما قیافه پسر خیلی سرد وبی روح بود انگار از این جشن اصلا شادمان نیست

ذهن من حسابی درگیر این موضوع هست از اون روز

خلاصه پسر منم توی این جشن شرکت کردو ویه عکس یادگاری انداخت ...شیرین ترین روزهای زندگیمو دارم سپری میکنم ..پسرک شیرین ودوست داشتنی که حسابی منو سر ذوق میاره با کاراش

یه نمونه از کاراشو بگم :وقتی یه چیز کوچیک می بره سمت دهنش میرم طرفش وبا خنده براش توضیح میدم که این خطرناکه ونباید بذاری دهنت عزیزم .وکلی باهاش بازی میکنم ...حالا قسمت شیرین ماجرا :گاهی یه چیززی تو مشتش می گیره ودستش رو محکم می بنده ودستشو میاره بالا میخنده وبه ن نگاه میکنه که مامان بیا با هم بازی کنیم !

یا میره پشت مبل قایم میشه وسرشو کج میکنه ومیخنده که من برم پیداش کنم

خدایا این شادی رو مهمون خونه همه دوستان منتظرم بکن

دو هفته میشه که سرماخورده ودوبار برمش دکتر ولی هنوز خوب خوب نشده ....کلی حرص خوردم که چرا مواظبش نبودم که مجبور شد این همه انتی بیوتیک بخوره گل من

کم وبیش بهش غذا میدم واماااااااااااااا نهایتن 4تا 5 قاشق غذا میخوره هر وعده !

آب میوه هم فعلن که دوست نداره وومن همچنان تلاش میکنم تا بتونم راضیش کنم که بخوره

از هفته آینده میرم سرکار ...بزرگترین دغدغه این روزهای من همینه ..خواب وخوراکم شده غضه !

خدایا کمکم کن

برای کنترل بردمش بهداشت

7ماه و12 روزه بودی گلم :قد 69 .....وزن :9100 ...دور سر 47