محمد عمادمحمد عماد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

محمـــــــــــــــــد عماد

19...استرسی که بخیر گذشت ...

1391/5/28 14:11
نویسنده : مامان مریم
130 بازدید
اشتراک گذاری

ماه رمضان داره تموم میشه وسفره رحمت الهی داره کم کم برچیده میشه وخوش به حال کسانی که تونستن از این ماه فیض کافی رو ببرن...امسال اصلا نتونستم روزه بگیرم البته به توصیه دکترم که گفت برات خطرناکه چون احتمال لخته شدن خون در دست وپات وجود داره ...آخه هر روز دارم هپارین میزنم ....بگذریم ایشالله نی نی بیاد بعدش روزه می گیرم ...عمری باشه سالهای بعد جبران میکنم ...عید فطر رو همیشه دوست داشتم امسال از همه دورم ونمیتونم برم عید دیدنی ..البته اگه نزدیک هم بودم بهشون بازم چون استراحت مطلقم همین مشکل رو داشتم ...واما جریان استراحت مطلقی شدن دوباره من :

10 مرداد وقت سونوی ان تی داشتم یعنی 12 هفته وسه روز بودم ... از ساعت 5 صبح که از خونه رفتیم بیرون حدود ساعت دو عصر برگشتیم خونه اونجا هم همش سرپا بودم واین زمان برای من که مدتها بود استراحت بودم زمان زیادی بود ...شب هم افطاری دعوت بودیم خونه همسایه مون وجلسه زنانه طبقه دوم بود وکلی پله با شیب تند !می تونستم نرم ولی خوب چون مدتی بود مهمونی نرفته بودم دلم خواست که برم وهمسری هم ممانعتی نکرد ....

جمعه به روال همیشه دوست داشتم یه کم خونه تمیز بشه ...البته قبلا کارگر میومد خونه بعد بارداری هم همسری وخانواده ام اگه بودن زحمتش رو میکشیدن ....اون جمعه لعنتی خودم شروع کردم به تمیز کردن آشپزخونه در حد دستمال کشیدن ومرتب کردن یه مقدار کمی از وسایل !حدود دو ساعتی طول کشید ...همسری هم مثل همیشه تمیز کردن کیف دستی اش طولانی شد وکمکم نکرد شاید فکر کرد چون سه ماهه اول تموم شد خطر به کلی رفع شد ه ...الله اعلم ...

حدود ساعت 5 عصر بود که لک دیدم ..داشتم می مردم از ترس ...همسری رو صدا زدم وبهش گفتم اونم حسابی ترسید ..چون روز تعطیل بود دکترم در دسترس نبود زنگ زدم بیمارستان ..گفتن استراحت کن وداروهاتو به موقع استفاده کن ...ولی مگه میشد ؟همش نگران بودم که خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه ...آماده شدیم که برم بیمارستان ...ولی کدوم بیمارستان ؟کدوم دکتر؟بین هفته نمیشه دکتر پیدا کرد اینجا روز جمعه که دیگه حسابش جداست ...رفتم زایشگاه ....گفتن نه سونو داریم نه متخصص زنان !!!!یه ماما بود که مریضارو معاینه می کرد ....چاره ای نبود یا باید بر می گشتم خونه یا با همین معاینه راضی میشدم ...برگشتن به خونه به معنای تحمل استرس تا فردا بود که برای من عملا ممکن نبوددددد ....نشستم تا نوبتم بشه که یه مریض اورژانسی اومد وهمون جا زایمان کرد ..به اتاق زایمان هم نرسید ...خانومه نی نیشو تو هفته 32 به دنیا آورد ....نی نی دومش بود واولی رو هم همین طوری زود به دنیا آورده بود ...این اطلاعات رو خواهرش داد که همراهش بود !...خب دیگه برای اینکه یه استرس دیگه به جمیع استرسام زیاد بشه این صحنه کافی بود ..حدود دو ساعت منتظر بودم تا نوبتم شد وماما گفت نمیشه معاینه بشی باید سونو بدی که اونم میمونه برای فردا ....خدایا این دیگه چه استرسیه چرا باید تا فردا صبر کنم خدایا خودت که میدونی طاقتشو ندارم پس بی زحمت منو این طوری امتحان نکن !....اینا تو کمتر از ده ثانیه به ذهنم اومد وتموم بدنم یخ کرد....اومدم بیرون از مطب ماما ...پاهام دیگه توان نداشت که منو برسونه به ورودی بیمارستان که همسری منتظرم بود ....با ناامیدی برگشتیم خونه ودر این فاصله لکه* بینی زیاد تر شده بود وبه رنگ قرمز بود که نشونه خوبی نبود ....اون شب رو با چه سختی به صبح رسوندیم فقط خدا میدونه که تا صبح از استرس چند بار مردم وزنده شدم ..اون شب شب میلاد امام حسن (ع) بود ومن همش میگفتم خدایا به حرمت مولود امشب نی نی منو حفظ کن ...یا کریم اهل بیت بچه مو به خودت سپردم ..میدونی که چه زجری کشیدم تا به این مرحله رسیدم منو ناامید نکن خدای نکرده اتفاقی بیفته من می میرم .....همسری روزه بود افطاری شو نفهمید چی خورد ..سحر هم فقط یه لیوان آب خورده بود با دو دونه خرما !

از8صبح از خونه زد بیرون تا سونو پیدا کنه ...که اورژانسی برامون سونوروانجام بده که نزدیک ترین وقتشون ساعت 3 عصر بود !! چون دکتر خودم گفت نیای تهران که مسافت طولانی خطرناکه همون جا سونو بده وجواب رو به من خبر بده!

خدایااااا چیکار کنیم ؟تموم مراکز درمانی شهر رو رفته بود ولی زودتر از ساعت 3 نوبت پیدا نکرد ناچار تا ساعت 3 صبر کردم ...ساعت سه همسری رفت نوبتمون رو قطعی کنه ووقتی نوبتم شد بیاد دنبالم که زنگ زد که نوبت ما ساعت 5 میشه ...دوساعت دیگه هم باید صبر می کردم از شدت استرس به شدت بی حال شده بودم جز قرص ودارو چیزی نتونسته بودم در شبانه روزگذشته بخورم ...ساعت 5 رفتم برای سونو خدا رو شکر اونجا زیاد معطل نشدم وکمتر از ده دقیقه نوبتم شد ....وقتی روی تخت دراز کشیدم اشک بود که از گوشه های چشمم می ریخت وخدا رو به اون روز عزیز قسم میدادم که اتفاقی نیفتاده باشه ..وقتی دکتر گفت جنین با ضربان واکتیویتی مشاهده میشه نفسم راست شد ...دیگه بقیه حرفاشونو نمیشنیدم ....اومدم بیرون نمیتونستم داد بزنم که نی نی سالمه تا همسری که با چهر ه ای نگران منو نگاه میکرد متوجه بشه نی نی سالمه ...چون گریه هم کرده بودم ...پس یه لبخند بزرگ زدم تا بفهمه همه چی خوبه وبه چشمای گریونم نگاه نکنه ....اون لحظه ازخدا خواستم هیچ مادری این استرس رو تجربه نکنه ...خیلی سخت بود ..به مامانم خبر دادم که نی نی حالش خوبه ....چون همه خانواده نگران بودن وبهتر بگم کارشون گریه بوده اون شبانه روز البته من بعدش خبر دارشدم که اونا گریه کردن ....راستی یه چیزی هم بگم :ما هر سال شب ولادت آقا امام حسن (ع)افطاری میدادیم ولی امسال چون شهر خودمون نبودیم وکسی رو نمیشناخیتم وهمچنین شرایط من مساعد نبود این جلسه رو کنسل کردم وتصمیم گرفتیم سال بعد افطاری بدیم ....وقتی اون شب این اتفاق افتاد همسری به خواهرم زنگ زد که افطاری مون شب 23 ماه رمضون بگیرید ...واونا هم زحمتشو کشیدن ..دستشون درد نکنه .....

میخواستم عکس العمل فامیل رو هم بنویسم ولی این پست دیگه جا نداره ههههه یعنی من دیگه خسته شدم آخه در گوشی بگم من تا 21 شهریور استراحت مطلقم ...بیشتر باید دراز بکشم ...اونو بعد می نویسمم

مریم نوشت :خدای خوبم در این لحظات پایانی ماه مبارک رمضان به دعای همه منتظرای نی نی امین بگو ..خدایا هر کی هر گرفتاری داره که ذهنشو مشغول کرده به ارامش برسون ...دوستان عزیزم رو نا امید نکن ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)