محمد عمادمحمد عماد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

محمـــــــــــــــــد عماد

شیرین ترین سختی دنیا ...

1392/2/7 17:05
نویسنده : مامان مریم
139 بازدید
اشتراک گذاری

امروز میخوام خاطره روزی که قطعه ای از بهشت نصیبم شد رو ثبت کنم تو وبلاگم...برای همیشه اون لحظات زیبا تو ذهنم ثبت شده...

نمیتونم بگم دوران بارداری راحتی داشتم ولی می تونم به جرات بگم خیلی شیرین بود خیلی ...استراحت مطللق بودم ومحدود !این شرایط برای کسی که شاغل هست سخت تره ...هرچه به ماههای آخر نزدیک تر میشدم استرس بیشتر ی داشتم ...از طرفی هم خیلی شوق دیدن پسرکم رو داشتم که گنجینه ای که 9 ماه در ردونم پرورش دادم وببینم ...هفته های آخر خیلی کشدار بود ..تقویم دیواریم پر شده بود از تیک هایی که هر روز صبح میزدم بگذریم ...

اخرین ویزیت دکترم 4 بهمن ماه بود خدا خدا می کردم بهم وقت عمل بده ونگه برو یه هفته دیگه بیا ..وقتی تو مطبش برام معرفی نامه به بیمارستان نوشت دل توی دلم نبود خیلی ذوق داشتم مامانم وآبجی س توی راه بودن ومی اومدن پیشم ...به همسری پیشنهاد دادم آخرین بار منو ببر بهار برای پسرکم خرید کنم ...

مامانم که اومدن خودمو برای ورود پسرک آماده کردیم وسفوف ومیوه و شیرینی وخونه .و..همه چی منتظر قدم گل پسرم بودن

دکترم روز 9بهمن رو برای تولد پسرم در نظر گرفته بود این یعنی منو پسرک اولین شبی که کنار هم بودیم شب میلاد پیامبر بود ..یاد سال گذشته افتادم که شب میلاد به طور عجیبی دلم گرفته بود ونصفه شب با همسری رفتیم حرم کریمه اهل بیت وسرمو چسبوندم به ضریح واشک ریختم وازش خواستم ماه منو بهم برسونه نمیتونم عمق شادیمو وصف کنم وقتی دیدم درست یک سال بعد همون شب من مادر شدم ..اخرین شبی که دو قلب توی وجودم میتپید حس عجیبی داشتم انگار دو تا قلب با هم دست به یکی کرده بودن تا نذارن من بخوابم

ساعت 12 شب بود ومن همچنان بیدار قدم میزدم ...به وب ماه کوچولو سرزدم وآخرین پست دوران بارداریمو نوشتم ودوش گرفتم وخوابیدم اما چه خوابی ...ساعت 3 باید بیدار میشدم ..هنوز ساعت زنگ نزده بود بیدار شدم ..وضو گرفتم ولباس پوشیدم از شادی تنم می لرزید .آخرین عکسای یکی بودنمون رو گرفتیم وراه افتادیم ساعت 5/5 رسیدیم بیمارستان کسری ..نماز صبح رو خوندیم وبعد تشکیل پرونده رفتم طبقه دوم ...بخش زایمان ...کارای اولیه رو یه پرستار مهربون انجام داد وسرم وصل کردن لباس پوشیدم وآماده شدم برای اتاق عمل ...

حرکتای نی نی به شدت محکم شده بود داشت خودش رو آماده میکرد تا بیاد به دنیای ما ادما ...توی راهرو روی تخت وسرم به دست منتظر بودم منوببرن اتاق عمل که دکترم اومد پیشم خیلی آرامش گرفتم ..بهش اعتماد داشتم میدونستم عملم به بهترین نحو ممکن انجام میشه

بالاخره رفتم اتاق عمل سرما خورده بودم و تنفس از بینی برام سخت بود به دکتر بیهوشی گفتم مشکلمو گفت با دهان تنفس کن ولیبعد که بهوش بیای به خاطر موادبیهوشی یه کم اذیت میشی ...اشک می ریختم به پهنای صورتمو اسم همه دوستامو که التماس دعا می گفتن به زبون میاوردم خیلی سریع نکنه بیهوش بشم واسم کسی از قلم بیفته ..دکتری که قرار بود بیهوشم کنه با دستارش اومدن بالای سرم .دستامو بسته بودن به تخت واشکام هم سرازیر ..دکترم مسن هم بود ازم پرسید چرا گریه میکنی ....نتونستم حرف بزنم یه لبخند زدم که بفهمه نمی ترسم بلکه خوشحالم ...

چشمام سنگین شد ...یه خواب عمیق ...بیدار شدم صدای ناله تخت کناریم میومد ...پرستاری ریکاوری رو صدا زدم وگفتم کو بچه م ؟خندید گفت تو بخش نوزادان ...گفتم سالمه گفت حتما ...تا ساعت یک ونیم منتظر بودم تخت خالی بشه ..اون روز خیلی بیمارستان شلوغ بود ...ساعت یک ونیم منو بردن بخش ...دیگه انتظار به سر اومده بود ووقت دیدن پسرکم بود ..همسر ی از پسرک عکس گرفته بود ..بهم نشون داد خدای من !یه نوزاد قرمز وتپلو .. چقدر دلم میخواست بغلش کنم ...مامانم وهمسری رفتن بخش نوزادن که پسرمو بیارن .وای خدای من قلبم داشت تند تند می زد ثانیه هاش برام به اندازه سال میگذشت ...اوردنش ومن تموم دنیا رو بغل کردم ...

اون شب همسری توی ماشین جلوی در بیمارستا ن خوابید بارون میومد ..رحمت خدا ...ومن یه ذره از اون رحمت رو تو بغلم داشتم ...

روز بعد دکترم برای معاینه اومد ودستور ترخیص داد خدا رو شکر مشکلی نداشتم ....

واکسیناسیون پسرک انجام شد ونوزادمون رو تحویل دادن ...

برای پسرکم بدو ورود به خونه گوسفند کشیتم ومسیر ورودی رو پسرای همسایه که مدتها بود منتظر اومدنش بودن با بادکنک و..تزئین کرده بودن ...زیبا ترین روز زندگم بود ..یه روز بی نظیر ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)