4
ماه کوچولوی من سلام ...
ایشالله به زودی خدای مهربون ماه کوچولوی منو همه مامانی منتظر رو بیاره از آسمون ومهمون قلب همه مون بکنه الهی آمین ..
ماه کوچولوی عزیزم داریم همه تلاشمونو میکنیم تا تو بیای
دیروز رفتیم برای تزریق لنفوسیت ساعت چهار ونیم عصر بیمارستان بودیم تا ساعت نه ونیم کارمون طول کشید
قبلش یه ذره با بابایی غر غر کردیم به همدیگه ولی مهم نیست
دکترم خیلی مهربونه منو دید چون چشمام از شدت خستگی سرخ شده بود پرسید گریه کردی؟
منم خندیدیم گفته نه آقای دکتر الان سرحالم آخه پارسال که میرفتم پیشش همیشه میگفت اینقدر غصه نخور امیدوار باش توکل کن به خدا ومن امسال تازه به حرف دکترم ایمان اوردم !
خلاصه تزریق انجام شد قبلش یه پرستار مهربون بهم میگه میدونی اینی که قراره بهت تزریق بشه چیه ؟
منم گفتم نه !
گفت از دکترت بپرس !راستشو بخوای یه کم نگران شدم ولی چون به دکترم اطمینان داشتم خودمو آرووم کردم
دکترم که اومد ازش نپرسیدم ....خانوم پرستار گفت چون از دکترت نپرسیدی منم بهت نمیگم
یه کم سر به سرم گذاشت وبعدش برام توضیح داد
خیالم راحت شد که دارم به تو ماه قشنگم نزدیک ونزدیک تر میشم
از بیمارستان که اومدیم بیرون سرمای عجیبی بود هر چی منتظر تاکسی موندیم خبری نشد
بالاخره تا سر خیابون رو پیاده وبا عجله اومدیم بالاخره یه ماشین شخصی سوارمون کرد خدا خیرش بده .
اینا رو نوشتم تا بدونی که برای اومدنت ثانیه شماری میکنیم .نه اینکه بخوام ناشکری کنم عزیز دلمممممممممممممممممم